اگر روزی دستهای سنگین زندگی انگشتهایت را رها کرد،
لحظهای تردید مکن،
این را بدان که همیشه
یک گوشه از بالهای پرستو
برای هجرت تو خالی است
با بنفشهها کوچ کن و
نزد من بازگرد
من کنار تنهاترین لاله این دشت بزرگ
در تاریکی مطلق انتظار تو را میکشم
پشت ردپای مبهم خزان،
برگهای پاییزی را قسمت میکنند.
وقتی میآیی،
گلبرگی از عاطفه را
به رسم خوشایند دیار عشق
برایم به ارمغان بیاور.
اشکهایم را به پایت میریزم
بیا تا آفتاب از پشت پیوند دستهای ما طلوع کند
اینجا قلبها
دلواپس شکست نابهنگام عشقاند
بیا تا به شهر طلایی خورشید سفر کنیم
بیا به میلاد نیلوفرها ایمان بیاوریم
و
اوج بگیریم تا قلههای بلند شکفتن
من پشت مهربانی نگاهت پناه میگیرم،
بگو قاصدکها
از کدام سمت به مهمانی روشنی میروند؟
بیا تا اوج کهکشان پر بکشیم،
تا آنجا که میان چشمهایمان
دیوار بلند جدایی نکشند
آن وقت زمان را از یاد ببریم و
در عطر شقایقهای وحشی پنهان شویم.
وقتی آسمان در
بینهایت ستارههای نقرهایاش گم شد،
باور کنیم که
شب، بوی نفسهای عشق را میدهد
باور کنیم که در تابش دلکش مهتاب
عطر جاودانه یاسها جاری است
شببوها را، پونهها را، نسترنها را
و چشمهایم را به نگاه رویاییات میبخشم
بالهای پرستو را به خاطر بسپار
من پشت دیوار تنهایی انتظار تو را میکشم
سپیدهدم از افق چشمهای تو سر میزند
ای آشنای دیرین قلب من ..
برگرفته از این سایت(امیدوارم که ناراحت نشده باشن )